عصر نبوّت حضرت داوود بود، یکی از بانوان نیکوکار از خانه خود بیرون آمد در حالی که سه گرده نان و سه کیلو جو با خود داشت، به فقیری رسید، فقیر از او تقاضای کمک کرد، آن بانوی نیکوکار، آن سه نان را به فقیر داد و با خود گفت؛ «جو را آرد کرده و باز از آن برای خود نان تهیه می کنم».
آن بانو جو را که در ظرفی بود بر سر گرفت و حرکت کرد، ناگهان باد سختی وزید و تمام جو به زمین ریخت و باد آن را برد.
این بانو که در انتظار این بود تا خداوند پاداش صدقه اش (پاداش همان نان) را به او بدهد، برعکس جو او نیز از بین رفت، ناراحت شد و به عنوان شکایت، خدمت داوود آمد و جریان را بازگو کرد.
[234]
حضرت فرمود؛ نزد فرزندم «سلیمان» برو تا در این باره قضاوت کند، او به حضور حضرت سلیمان رفت و جریان را گفت. حضرت هزار درهم به آن زن داد. آن زن نزد حضرت داوود بازگشت و عطای فرزندش سلیمان را به او عرض کرد، داوود به او فرمود؛ نزد سلیمان برو و پولش را به او برگردان و بگو؛ می خواهم بدانم که چرا باد، جو مرا بُرد؟!
زن نزد سلیمان بازگشت، و همان سؤال را از او کرد، حضرت هزار درهم دیگر به او داد.
او به حضور داوود آمد و جریان را عرض کرد.
باز فرمود؛ برو نزد سلیمان، پولش را به او پس بده و بگو فرشته موکل باد را بطلبد و از او بپرسد علّت چیست که باد جو مرا برده است.
زن رفت و همان سؤال را کرد.
حضرت سلیمان ناگزیر فرشته موکل باد را به حضور طلبید و جریان را از او پرسید. فرشته گفت؛ تاجری ثروتمند در بیابان مانده و خوراکش تمام شده بود. با خدا نذر کرد که اگر غذایی از کسی به او برسد، یک سوم ثروت خود را به او بدهد. ما جو این زن را به او رساندیم، او از آن نان درست کرد و خورد و بر او واجب شد که پس از بازگشت به وطن خود، نذر خود را ادا کند.
حضرت سلیمان، آن تاجر را احضار کرد و جریان را به او گفت؛ تاجر قرار به موضوع نمود و از حضرت خواست که صاحب جو را احضار کند. با پیام حضرت، زن حاضر شد، تاجر به او گفت؛ ثلث ثروتم که معادل سه هزار و شصت دینار می باشد مال تو است.
این ثروت را بردار و با خود ببر.
آنگاه داوود به حضرت سلیمان گفت؛
«ای فرزندم! کسی که تجارت پرسود، می خواهد، با خدای کریم معامله کند.»(1)